پسر طلای منپسر طلای من، تا این لحظه: 9 سال و 4 ماه سن داره
مامانیمامانی، تا این لحظه: 41 سال و 1 ماه و 3 روز سن داره
باباییبابایی، تا این لحظه: 42 سال و 2 ماه و 5 روز سن داره

زندگی نوشت های یک مامان

زنبور

نشسته بود پای نت که دیدم یه چیزی وز وز کنان اومد تو اتاق.اولش فکر کردم یه مگس بزرگه نگاهشم نکردم.از بیخ گوشم رد شد و رفت برگشتم دیدم زنبوره و صاف رفت نشست رو کمد پسری.موندم چه گلی به سرم بگیرم.من حامله و زنبور کشون!!!! حالا چطور بیرونش کنم.کاش الان همسر جان بود و یه کاری میکرد.فقط گزارشش رو بهش دادم اونم با یه گوشیه هنگ شده که خاموش میشد برا خودش با هزار زحمت اس دادم و همسر جان فرمودن کاریش نداشته باش نه آخه من متونم کاریش هم داشته باشم بعد هم که دستشویی اجباری پیش اومد و تا لحظه قبل دستشویی جای زنبور رو رصد کردم که تکون نخورده بود.اما بعدش که اومدم دیدم نیست.هر چی هم چشم چرخوندم بازم نبود. الانم که دارم اینا رو مینویسم صداش هم نمیاد....
3 آذر 1393
1